باز هم قلم وسوسه نوشتن دارد ومن در فکر خواب صبحگاهی ام و می دانم بار دیگر قلم بر خوابم پیروز خواهد شد...شهر آرام آرام است گویی آرامشش است را از آبی خلیج گرفته است و شرجی بودن هوایش تنها بهانه ای است برای آغاز یک صحبت و یک دوستی داغ....
گنجشک هایش نوای بلبل دارند و خرمای نخل هایش شیرینی به تو می دهد شیرین تر بوسه های بچگی مادر بر گونه هایت... دخترکان نازفروش لب جاده کاسبی شان کساد است و به گمانم تغییر کاربری داده اند و پسرکان سبزه بازیگوش با موتورهایشان هرشام سمفونی می سازند بس شنیدنی....
کاسبان این شهر مشتری را شریک مال خود می دانند ، نه منبع درآمد. زندگی شان با برکت است و خیرشان به گربه های ولگرد بازار هم می رسد و گربه های اینجا هرشب یا خواب گوشت می بینند یا خواب استخوان....
اینجا کسی حرفی از سیاست و مذاکرات ژنو نمی زند . اینجا ظریف را با مایع ظرف شویی اش می شناسند نه بعنوان وزیر امور خارجه و حداد عادل برایشان همان میوه فروشی حداد با برادران است که فرد عادلیست.. ولی بزرگان شهر رفسنجانی را خوب می شناسند و هاشمی رفسنجانی برایشان همان یار با وفای امام است که در انفجار خانه دولت کشته شد!!!!!!!! و ای کاش رفسنجانی هم آن زمان با رجایی و باهنر می رفت تا شناسنامه ای بشود برای نظام نه سوژه خبری بی بی سی و ضد انقلاب...
شیعه و سنی بودن محله های شهر را می توان ار نام مساجد و طرز نشستن خانم ها بر ترک موتور فهمید و همه با هم برادرند و برابر...شهردار شهر هر صبح نیم ساعتی قبل از رفتن به دفتر کارش با خودروی شاسی بلندش چرخی در شهر می زند و نظارتی می کند و می رود نه برای اینکه پز خوروی شاسی بلندش را بدهد ، بلکه برای اینکه اگر موردی بود آن روز در دستور کار روزانه اش قرار دهد.... من از حس مسئولیت پذیری جناب شهردار حسابی هظ کردم و خواب از سرم پرید....
دلم برای مسجدسلیمان-شهرم- تنگ شده است آن هم از نوع خیلی... دلم برای آن هیاهوی زندگی آن بوی بد نفت و گاز و فاضلاب خیابان ها ومحلات ، دلم برای بحث های سیاسی توی تاکسی و بانک و بازار وخلاصه بگویم دلم برای زندگی تنگ شده است.....